روز جراحی فرا رسید. یک روز بسیار طولانی.پس از شش ساعت، پزشک از اتاق عمل خارج شد تا بگوید نمی توانند دان را از دستگاه قلب و ریه جدا کنند. قلب دان ضربان نداشت. یک دریچه ی کمکی برای بطن چپ کار گذاشته بودند. با گذشت دو روز از پیوند این دستگاه، پزشکان تصمیم گرفتند که آن را بردارند. دان پنج روز در کما بود و به تمام دستگاه های حیاتی ممکن وصل شده بود. صبح آن روز پزشکان به علامت تأسف سر تکان داده و اظهار کردند که گویی شکست خورده اند. در وقت معین کنار او رفتم و به او گفتم که چقدر دوستش دارم، و می دانم که او در تلاش است تا به زندگی برگردد، و من هر کاری از دستم برآید برای رهایی او انجام خواهم داد. گفتم: «من همیشه دوستت خواهم داشت. می خواهم بدانی که اگر مجبور به رفتن بشوی، من تحمل می کنم، نگران من نباش.»

همان شب او از دنیا رفت.

در راه بازگشت به دنور، برادر عزیزم مرا همراهی کرد. فرزندانم برای تشییع جنازه آمدند. آن ها حمایت و محبت فوق العاده ای از خود نشان دادند، اما من هنوز سر در گم بودم. پس از یک جدایی سی ساله که بعد از اتمام دانشکده رخ داده بود، او را دوباره پیدا کرده بودم. هر کدام از ما زندگی جداگانه ای داشتیم. من در هوستون و دان در دنور. من طلاق گرفته بودم که ناگهان نامه و عکس این دوست عزیز دانشگاهی به دستم رسید. احساس کردم که باید جواب نامه اش را بدهم. سلامی پس از سی سال. نامش را در دفتر تلفن دنور یافتم و نامه را برایش ارسال کردم. مشتاقانه صبر کردم. او پاسخ نامه ام را داد و گفت که دو ماه قبل از نامه اش، همسرش فوت کرده است. ما چند بار نامه رد وبدل کردیم تا در نهایت تصمیم به دیدار مجدد گرفتیم. چه دیداری بود. ما دوباره به هم دل بستیم.همان دلبستگی و صمیمیت راحت و ساده که سال ها پیش نسبت به هم داشتیم. دو سال پس از دیدار مجدد، در ماه آوریل ازدواج کردیم. من به دنور نقل مکان کردم. شش سال بی نظیر و عالی را با هم سپری کردیم. ما برای سال های زیادی با هم بودن برنامه ریزی کرده بودیم.

روز قبل از تشییع جنازه، بیرون از خانه روی لبه ی پاسیو نشسته بودم و احساس می کردم که زندگی برای من هم تمام شده است. بیش تر از هر چیز می خواستم از راحت بودن دان اطمینان حاصل کنم. این که او در آرامش است و هیچ درد و ناراحتی ندارد. دوست داشتم همیشه روحش را در نزدیکی خود احساس کنم. التماس کنان گفتم: «نشانم بده! لطفا یک علامتی به من بده.»

تابستان گذشته، دان بوته ی گل رزی را در باغچه کاشته بود که قرار بود گل های زرد بدهد. او همواره مرا این گونه صدا می کرد: «رز زرد تگزاس!» اما این بوته در سه ماه گذشته حتی یک غنچه هم نداده بود. اکنون نگاهم به آن بوته افتاد. یکه خوردم. آنچه را که می دیدم باور نداشتم. بلند شده و نزدیکتر رفتم تا بهتر ببینم. یک شاخه چند غنچه ی سالم و شاذاب داشت که در حال باز شدن بودند. تعداد دقیق آن ها شش عدد بود. یکی برای هر سال از ازدواجمان. اشک روی صورتم جاری شد و آهسته گفتم: «متشکرم.» روز بعد در تشییع جنازه، یک دسته گل رز زرد در دستان دان قرار دادم.